نبینی بر درخت این جهان بار
مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار
درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی خرد خار
نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار
مرا گوئی «اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر، گرفتارم مپندار
نگوید کس که سیم و گوهر و لعل
به سنگ اندر گرفتارند یا خوار
اگر خوار است و بی مقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار
اگرچه مار خوار و ناستوده است
عزیز است و ستوده مهرهٔ مار
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لولی شهوار
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شد یار
توی بار درخت این جهان، نیز
درختی راستی بارت ز گفتار
تو خواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و، خواهی خار بی بار
اگر بار خرد داری، وگر نی
سپیداری سپیداری سپیدار
نماند جز درختی را خردمند
که بارش گوهر است و برگ دینار
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کرا دل روشن است و چشم بیدار
درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آی و بار خویش می بار
اگر شیرین و پر مغز است بارت
تو را خوب است چون گفتار کردار
وگر گفتار بی کردار داری
چو زر اندود دیناری به دیدار
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیر بس، لبهات سوفار
سخن را جای باید جست، ازیرا
به میدان در، رود خوش اسپ رهوار
سخن پیش سخن دان گو، ازیرا
سرت باید نخست، آنگاه دستار
جز اندر حرب گاه سخت، پیدا
نیاید هرگز از فرار کرار
سخن بشناس و آنگه گو ازیرا
که بی نقطه نگردد خط پرگار
سخن را تا نداری پاک از زنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار
چرا خامش نباشی چون ندانی؟
برهنه چون کنی عورت به بازار؟
چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟
گرفتاری به جهل اندر گرفتار
چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد
که با موزه درون رفتی به گلزار؟
پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز
نیابد راحت از بیمار، بیمار
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار، هموار
ز جهل خویش چون عارت نیاید؟
چرا داری همی زاموختن عار؟
اگر ناری سر اندر زیر طاعت
به محشر جانت بیرون ناری از نار
برنجان تن به طاعت ها که فردا
به رنج تن شود جانت بی آزار
مخور زنهار بر کس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار
سبک باری کنی دعوی و آنگاه
گناهان کرده بر پشتت به انبار
چو کفتاری که بندندش بعمدا
همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»
گر آسانی همی بایدت فردا
مگیر از بهر دنیا کار دشوار
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر
ز بهر تن مباش از وی به تیمار
نهنگی بد خوی است این زو حذر کن
که بس پر خشم و بی رحم است و ناهار
جهان را نو به نو چند آزمائی؟
همان است او که دیده ستیش صد بار
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار
چو تو سالار دین و علم گشتی
شود دنیا رهی پیش تو ناچار
به کار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی، داد پیش آر
مکن گر راستی ورزید خواهی
چو هدهد سر به پیش شه نگون سار
حذر دار از عقاب آز ازیرا
که پر زهر آب دارد چنگ و منقار
اگر با سگ نخواهی جست پرخاش
طمع بگسل زخون و گوشت مردار
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دستت افگار
زحجت پند بشنو کاگه است او
ز رسم چرخ دوار ستمگار
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهر پیکار
به دین رست آخر از چنگال دنیا
به تقدیر خدای فرد و قهار
گر از دنیا برنجی راه او گیر
که زین بهتر نه راه است و نه هنجار