سمنبرا، صنما، یارِ غمگسار منی
ستارهٔ سپهی آفتاب انجمنی
به مجلس اندر گویی که ماه بر فلکی
به موکب اندرگویی که سرو در چمنی
زعاشقان منم اندر جهان که آن توام
ز دلبران تویی اندر جهان که آن منی
به روی خوب شدی چون پیمبر چاهی
مگر پیمبر چاهی تویی که چَهْ ذقنی
خوش است یاسمن و عنبر تو ای دلبر
به موی عنبر ناب و به بوی یاسمنی
ندید هیچ کسی سنگ در میانهٔ سیم
چرا تو سنگْ دلی ای نگار و سیم تنی
خمیده داری زلفین و تنگ داری چشم
به زلف چون کمری و به چشم چون دهنی
به غمزه دل بری و جان ربایی از مردان
مگر به غمزه چو تیر شهنشه زَمَنی
خدایگان همه خسروان معزّالدین
که روز رزم کند تیغ او سپه شکنی
یکی به گوهر تیغش نگر که گویی هست
به آهن یمنی در ستارهٔ یمنی
مخالفی که ز کِبر و مَنی سرافرازد
زبیم او نتواند نمود کبر و مَنی
چو گر ز شست منی را بگیرد اندر دست
هزار مغز بکوبد به گرز شست منی
شهنشها، ملکا، شیر و آتشت خوانم
که آتش طرب انگیز و شیر تیغ زنی
سپاه دار رسولیّ و سید مَلِکان
پناه لشکر یغما و لشکر ختنی
همیشه پیشهٔ تو کندن و نشاندن است
که شاخِ عدل نشانیّ و بیخ جور کنی
خدنگ توست شهاب و مخالف اَهْرِمَنَ است
بدان شهاب تو دایم هلاک اهرمنی
به تخت پادشهی بر ز فرّ دولت خویش
یکی جهان دگر در قبا و پیرهنی
هنر یکی صَدَفَ است و تو دُرّ آن صدفی
جهان یکی بدن است و تو جان آن بدنی
چنانکه بر فلک است آفتاب و زهره و ماه
تویی که با دو پسر شادمان درین وطنی
و گر شکار کنی هم تو را سزد ز جهان
که در شکار ز نُه گور شش همی فگنی
خدایگانا گویی که مدح تو صنم است
که طبع بنده معزی همی کند شمنی
همیشه تا بود از نسل حیدر کرّار
میان آدمی اندر حسینی و حسنی
سپاه و ملک تو داری و شرق و غرب تو راست
سزد که می خوری و شادی و نشاط کنی
زمانه زیر نگین تو باد و دولت یار
به تو زمانه مُهنّا و دولت تو هَنّی
خدای کرده به کام تو بخت فرزندان
که تو ز بخت همایون به کام خویشتنی