ای غمت شادی دولتمندان
لب امید به یادت خندان
باد یک شمه ز لطفت گفته
باغ را غنچه دل بشکفته
می گشایی به سر انگشت کرم
از جبین ها گره غصه و غم
بستن از توست و گشادن از تو
خاستن از تو فتادن از تو
تا در خلق نبندی بر ما
فتح بابی نپسندی بر ما
جامی اکنون ز خود و خلق نفور
خواهد از تو شرف فر حضور
تیز بین ساز بدانسان بصرش
که تو باشی همه جا در نظرش
هیچ چیزش ز تو مانع نشود
جز به دیدار تو قانع نشود
همه جا از همه رو در همه کس
جلوه نور تو را بیند و بس
نفرت او ز همه کم گردد
الفتش با همه محکم گردد