مپسند یارا ما را به خواری
کینی و بغضی با ما نداری
ما آشناییم از بدوِ فطرت
با ما چرا تو بیگانه واری
دریایِ عشقت بر اوج زد موج
ما در میانه تو بر کناری
از بیم باطل بر حق نباشی
گر دوستان را ضایع گذاری
از عهده ی عهد نتوان برون شد
آخر کم از کم کو شرط یاری
گر بر تو باشد حّقِ سلامی
می دان فریضه از حق گزاری
شاید که عمری بگذشت و هرگز
نامم نگویی یادم نیاری
دانم که آخر بر شرط اوّل
هم دست گیری هم سر در آری
امروز رحمی فردا چه حاصل
گفتن به حسرت مسکین نزاری
زاری نزاری خوردی نزاری
نای است و ناله زیرست و زاری