بیش ازینم نشود از تو میسّر به صبوری
گر ترا هست مرا نیست دگر طاقتِ دوری
هم چنان من ز نصیحت گر بی هوده ملولم
که تو از صحبتِ بی حاصلِ این بنده نفوری
من اگر با تو نباشم ز خیالم تو نباشی
غایب ای دیده که چون باصره در عینِ حضوری
اگر این اند رقیبان تو ما را چو غریبان
کام و ناکام بباید شد از این شهر ضروری
سر به بیغوله ما هیچ فرو نایدت آری
منظرت رشک بهشت است و تو خود غیرت حوری
نقشِ دیوار به صورت که تو داری بفریبد
هیچ عیبت نکنم گر به خود از حسن غیوری
شب چو بر بام برآیی و ز برقع به درآیی
هم چو انوارِ تجلّی به صفت بر کُهِ طوری
به تماشا به گلستان شو و چادر ز جمالت
باز کن تا نزند لاف لطافت گل سوری
شمع و شاهد به شبِ خلوت ما هر دو تو باشی
که چو خورشید سراپایِ وجودت همه نوری
بوی دودِ نفست راحت روح است نزاری
گو بسوزند چو عودت که بر آتش چو بخوری