ندارم محرمِ رازی که پیغامی برد جایی
درین غم بنگرد رویی برین مشکل زند رایی
چنان شوریده شد بختم که پای از سر نمی دانم
مگر خود محنتِ ما را پدید آید سر و پایی
نصیحت گوی می کوشد که بفریبد مرا از تو
چه می خواهد نمی دانم ز چون من ناشکیبایی
به قهر ار بند بربندم کند دشمن جدا از هم
به بوی دوست لبّیکم برآید از هر اعضایی
محال است آن که سودایش توان کرد از سرم بیرون
هنوزم استخوان در گِل نباشد بی تمنّایی
نه هر معشوقه چون لیلی وفا کرده ست با یاری
نه هر دیوانه چون مجنون به سر برده ست سودایی
اگر خواهی که لیلی را نباشد چون تو مجنونی
بباید کرد چون مجنون ز جز لیلی تبرّایی
به علمِ من همه عالم مقابل نیست با یک دم
که در خلوت برآوردی به رویِ عالم آرایی
مرا افسرده می گوید که بر آتش مزن خود را
ولی گفته ست پروانه که کو صبری و پروایی
نزاری را میاموزید از این پس خویشتن داری
محال است این طمع یاران شکیبایی ز شیدایی