جانی دارم بعشق تو کرده رقم
خواهیش بشادی کش و خواهیش بغم
بعینیک ما یلقی الفؤاد و ما لقی
و للحبّ ما لم یبق منه و ما بقی
بر دل ز کرامتش نثار است مرا
وز فقر لباس اختیار است مرا
دینار درم خود چه بکارست مرا
با حق همه کار چون نگارست مرا؟!
خیز یارا تا بمیخانه زمانی دم زنیم
آتش اندر ملکت آل بنی آدم زنیم
هر چه اسبابست جمع آئیم و پس جمع آوریم
پس بحکم حال بیزاری همه برهم زنیم.
دل را اثر روی تو گل پوش کند
جان را سخن خوب تو مدهوش کند
آتش که شراب وصل تو نوش کند
از لطف تو سوختن فراموش کند.