ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی
کز جان قدمی سازی و در راه درآیی
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان
بر مژدهٔ این نکته که گفتم تو مرایی
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل
از جاه فرود آیی و در چاه درآیی
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین
پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت
ننگ ست به جز بر در بخشنده گدایی
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را
بی دیده شو از گریه چو مشتاق لقایی
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس
جان باز که صعبست پس از وصل جدایی
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان
در جمع فقیه الامم از بهر رهایی
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر
حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی
از حلم زمینی شد وز لطف هوایی
خواهند که باشند چنو بر سر منبر
بی دانش و بی خرده امامان قضایی
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن
از جغد ندیدست کسی فر همایی
یارب که مبادیش فنایی که زمانه
ناورده چنو نادره در دار فنایی
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان
در بار که از اصل تو هم زان در یایی
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر
کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت
ختمست در القاب تو زین العلمایی
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی
چون عمر گذشته به گه بخل قفایی
چون عمر خطاب سر سنت و دینی
چون حیدر کرار در علم و سخایی
از خاک درنگی تو و از باد لطافت
از آتش نوری تو و از آب صفایی
از منقبت و رای مصابی و مصیبی
وز مکرمت و بخت صبیئی و صبایی
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت
بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی
پس درد کجا ماند در دیدهٔ دانش
چون دیدهٔ او را ز لطیفی تو دوایی
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت
اندر چمن فایده با نشو و نمایی
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت
با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش
چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل
گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند
چون ساز سخن باشدت از دار بقایی
این قاعدهٔ دانش ازین مایهٔ اندک
جان تو و حقا که خداییست خدایی
بخت تو همی ماند از علم چو گردون
عالی شود از تربیت ملک علایی
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد
گفت این و رهی داد برین گفت گوایی
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بی شک
از جود تو و جاه تو مجدود سنایی
تا عالم روحی نشود عالم جسمی
تا مردم پخته نکند خام درآیی
چندانت بقا باد که از عالم جسمی
تا عالم روحی به کف پای بسایی
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت
تابندهٔ کافی تو در مدح سرایی
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک
چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت
یابد اگر از جود تو دستار دوتایی
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما
از لطف نگهدارد ایمان عطایی