زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟
لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت را
چرخ می داند عیار آه پرتائثیر را
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
چشم صیاد تو ترسانده است چشم ناز را
بی زبان کرده است سحر غمزه ات اعجاز را
چون دریغ از دیده داری حسن ذات خویش را
از چه دادی عرض بر عالم صفات خویش را؟
از دست کار رفته بود پیش، کار ما
در برگریز جوش زند نوبهار ما
گردون سنگدل نبود مرد جنگ ما
پروای تیغ کوه ندارد پلنگ ما
زد غوطه بس که در تن خاکی روان ما
گردید رفته رفته زمین آسمان ما
تا چند نهد روی به رو آن کف پا را؟
می ریزم، اگر دست دهد، خون حنا را!
بگذار شود زیر و زبر جسم گران را
تا چند عمارت کنی این گور روان را؟
بیدار کند بانگ نی افسرده دلان را
نی صور سرافیل بود مرده دلان را
کلید فتح بود از دل شکسته گدا را
در گشاده روزی است چشم بسته گدا را
قرار نیست دمی چون شرار، خرده جان را
چه حاجت است به طبل رحیل ریگ روان را؟
زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلها
شکست طرف کلاه تو مومیایی دلها
نیست پروای کدورت دل بی کینه ما را
زنگ پیراهن تن می شود آیینه ما را
گریه مستانه بی می می کند ما را خراب
سیل بیکارست چون از خود برآرد خانه آب
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
ساقی از بی ظرفی ما می کند در باده آب
می شود در دور خط عاشق ز جانان کامیاب
بیشتر گردد دعا در دامن شب مستجاب
عمر را پاس نفس باز ندارد ز شتاب
نتوان زد به گره آب روان را ز حباب
چه خیال است کند مست ترا باده ناب
مستی چشم ترا آب خمارست شراب
روز در جام می آویز که در شب می ناب
همچو آبی است که لب تشنه بنوشد در خواب
چو ساخت قد ترا حلقه عمر پا به رکاب
اشاره ای است که بر در زن از جهان خراب
یکی دو شد ز اجل ماتم روان غریب
دوباره کور شود کور در مکان غریب
زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبت
بوسه در پرواز می آید ز تحریک لبت
عمر چون از چل گذشت از وی وفاجستن خطاست
در نشیب از آب خودداری طمع کردن خطاست
حاصل ما از نظربازی نگاه حسرت است
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است
نیل چشم زخم آب زندگانی ظلمت است
قسمت روشندلان از زندگانی کلفت است
چشمه حیوان ز آه خود نهان در ظلمت است
در کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت است
هر چه از دل می برد یاد جوانی رحمت است
بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت، خدمت است
شیوه چشم کبود از چشم ها دلکشترست
خانه چینی نما را آب و تاب دیگرست
باده لعلی ز لعل و شیشه از کان خوشترست
بی تکلف شیشه می از بدخشان خوشترست
راحت مرگ فقیران ز اغنیا افزونترست
کفش تنگ از پا برون کردن حضور دیگرست
نیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
صندل بی مغز عالم گرده دردسرست
نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
آنچه ما را از شراب زندگی در ساغرست
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
می شوم گل، در گریبان خار می افتد مرا
غنچه می گردم، گره در کار می افتد مرا
بحر نتواند غبار غم ز دل شستن مرا
چون گهر گرد یتیمی گشته جزو تن مرا
می گشاید ذکر بر رویت در الله را
نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را
خط مشکین خواست عذر آن عذار ساده را
سرمه ای در کار بود این چشم برف افتاده را
نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را
جستجوی این گهر گم می کند جوینده را
نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را
توتیا می سازد آخر زور می این شیشه را
حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را
نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را
زلف طرار تو می بندد زبان شانه را
در سخن می آورد لعل لبت پیمانه را
بی سرانجامی صفا بخشد دل دیوانه را
ترک رفت و رو بود جاروب این ویرانه را
نیل چشم زخم باشد زنگ کلفت سینه را
ناخن شیرست صیقل در نظر آیینه را
شوخی راز محبت می شکافد سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
بیخودی فرش است در چشم و دل بی تاب ما
چون ره خوابیده بیداری ندارد خواب ما
می کند در پرده شب جلوه دایم روز ما
بی سیاهی نیست هرگز داغ عالمسوز ما
از گرانخوابی چو چشم دام آزادیم ما
غفلت ما نیست غفلت، خواب صیادیم ما
بر زبان حرف طلب هرگز نمی آریم ما
میهمان بی طلب را دوست می داریم ما
دور شو ای آستین از دیده گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
به همواری توان بردن سبق از همرهان اینجا
به خودداری توان افتاد پیش از کاروان اینجا
به احسان همتم می کرد قارون اهل دنیا را
اگر می بود ممکن خرج کردن دخل بی جا را!
تمنای تو دارد در کشاکش آسمان ها را
هدف خمیازه آغوش می سازد کمان ها را
ز بدگویان امان خواهی، ز غیبت پاک کن لب را
به از ترک گزیدن نیست افسون مارو عقرب را
ز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت را
نمی پوشد حجاب ابر خورشید قیامت را
کجا اندیشه عقباست عقل ذوفنونت را؟
که دارد فکر نان و جامه بیرون و درونت را
کند هر جا پریشان باد زلف مشکبارش را
نقاب روی عنبر می کند خجلت بهارش را
توجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش را
نمی باشد به هم آمیزشی یاقوت و آتش را
به گلشن چون روی، بنما به گل چاک گریبان را
در باغ نوی بگشای بر رو عندلیبان را
نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟
که عینک هست میزان قیامت دوربینان را
به آسانی شود دلها مسخر گوشه گیران را
ید طولاست در صید مگس ها عندلیبان را
کشید آن سنگدل از دست من زلف پریشان را
که سازد کعبه در ایام موسم جمع دامان را
ز نقصان گهر باشد گران خیزی بزرگان را
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟
گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
عدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان را
سبیل خضر کن همچون سکندر آب حیوان را
مصیبت می کند بر دل گوارا زهر مردن را
در آتش می نهد داغ عزیزان نعل رفتن را
بلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن را
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
نمی گردد حجاب از دورگردی لفظ مضمون را
سواد شهر نتواند مسخر کرد مجنون را
چه حاصل کز غزالان بزم رنگین است مجنون را؟
سگ لیلی به از آهوی مشکین است مجنون را
به خاموشی سرآور روزگار زندگانی را
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
نمی آیی به بیداری چو در آغوش من شبها
رها کن تا بدزدم بوسه ای در خواب ازان لبها
به چشم مردم آگاه، این فرسوده قالبها
سوارانند در راه عدم افکنده مرکبها
بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت ها
که چون اعداد، رجعت در کمین دارد ضیافت ها
شود زیر و زبر مجموعه خاطر ز محفل ها
ز جمعیت پریشان می شود سی پاره دلها
ز لعلش پر می گلرنگ شد پیمانه دلها
ز چشم سبز او چینی نما شد خانه دلها
به چشم عاقبت بین هر که خود را دید در دنیا
به میزان قیامت خویش را سنجید در دنیا
(سر تسلیم خرد بر خط جام است اینجا
آفتاب نقش بر لب بام است اینجا)
(هر که خاموش شد از اهل بیان است اینجا
هر که انداخت سپر تیغ زبان است اینجا)
جز یتیمی چه بر این داشت در گوش ترا
کآب در شیر کند صبح بناگوش ترا
این نه خط است سیه کرده بناگوش ترا
سایه گرد یتیمی است در گوش ترا
زاهد خشک بود دشمن جان میکش را
چون سفالی که خورد خون می بی غش را
پند ارباب خرد پنبه گوش است مرا
ناله نی حدی محمل هوش است مرا
چون سویداست نهان در دل شب کوکب ما
خط بیزاری صبح است سواد شب ما
می تپد در جگر خاک همان طینت ما
شمع را شعله جواله کند تربت ما
چرخ خونخوار دلیرست به خونریزی ما
شش جهت پنجه شیرست به خونریزی ما
چه نسبت است به یوسف رخ نکوی ترا؟
برید از دو جهان هر که دید روی ترا
مسنج با دل شب فیض صبح انور را
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
چه آتش است به جان این دل مشوش را؟
که می خورد چو می ناب خون آتش را
حذر ز ناخن الماس نیست داغ مرا
که برگریز بود برگ عیش باغ مرا
فراغبال محال است راست کیشان را
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
رخسار آتشین نپذیرد نقاب را
می سوزد آفتاب قیامت سحاب را
گردد دو نیم، دل ز گلستان ملول را
تیغ دو دم بود لب خندان ملول را
خال تو سوخت جان من غم سرشته را
آه است خوشه، دانه آتش برشته را
زخم زبان به جوش نیارد فسرده را
نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
سیراب می کنند به تدریج تشنه را
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست
داغدار عشق را نور و صفای دیگرست
در نظرها سنگ آتش را جلای دیگرست
جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است
شعله آواز بلبل شمع بالینم بس است
عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است
چون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس است
نغمه های جانفزا در پرده نی مدغم است؟
یا دم روح القدس در آستین مریم است
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
عمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن است
نقد اوقات گرامی را به غارت دادن است
آتشین رویی که داغ ما گلی از باغ اوست
دشت از چشم غزالان سینه پرداغ اوست
حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست
هر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توست
کاکل او دام در راه صبا انداخته است
زلف او زنجیر را در دست و پا انداخته است
یوسف از بی مهری اخوان به چاه افتاده است
بی حسد نبود برادر گر پیمبرزاده است
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است
خضر را پندارم آب زندگانی برده است!
کی نسیم صبحدم با غنچه گل کرده است
آنچه با دل زخم شمشیر تغافل کرده است
بس که بر آن پیکر سیمین قبا چسبیده است
هر که او را در قبا دیده است، عریان دیده است!
تا دل بی تاب من گرم طلب گردیده است
خار صحرای ملامت موی آتشدیده است
هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
بی حیا گر غوطه در گوهر زند بی مایه است
شرم روی نیکوان را بهترین پیرایه است
آب حیوان با لب لعل تو خون مرده ای است
پیش تمکین تو حیرت آهوی رم خورده ای است
نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست
زاهد خشکی است ساز آنجا که آب تلخ نیست
دل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیست
این نهال خوش ثمر را حاجت پیوند نیست
جز حریم دل کز آب و گل در او آثار نیست
رو به هر جانب که می آری به جز دیوار نیست
گوش ناقص طینتان را پرده انصاف نیست
زین سبب در جام معنی جز می ناصاف نیست
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
غنچه گل از سر یک مشت خون خود گذشت
بعد سالی در گلستان جلوه ای گل کرد و رفت
خنده ای بر بی قراری های بلبل کرد و رفت
از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
خبرها می دهد از می پرستی رنگ غمازت
گواه از خانه دارد غنچه خمیازه پردازت
مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان است
غرض از خوردن می مستی بالادست است
باده را هر که به اندازه خورد بدمست است!
ناله نی حدی قافله ارواح است
این کمربسته، شبان گله ارواح است
پیر را قامت خم سوی عدم راهبرست
این کمانی است که از تیر سبکسیرترست
(در خموشی لب من چهره گشای رازست
پشت این آینه از ساده دلی غمازست)
چشم مینا ز سیه بختی ما خونریزست
ساغر از شکوه کم ظرفی ما لبریزست
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
سنگ بر شیشه من، شیشه زدن بر سنگ است
هر سر موی تو در کاوش دل مژگان است
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است
تا ز می چهره گلرنگ تو افروخته است
جگر لاله عذاران چمن سوخته است
تا چمن را قد و رخسار تو آراسته است
سرو دودی است که از خرمن گل خاسته است
رگ جان من و آن زلف به هم پیوسته است
پیچ و تاب من و آن سلسله با هم بسته است
دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
از رگ ابر هوا دسته سنبل شده است
از گل و لاله زمین یک طبق گل شده است
باز سرمشق جنونم خط نازک رقمی است
که دو نیم است ز عشقش دل هر جا قلمی است
هر چه جز حیرت دیدار بود نادانی است
لوح محفوظ همین مرتبه حیرانی است
گر چه رخسار ترا آب طراوت کم نیست
اثر گریه ما هیچ کم از شبنم نیست
عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست
راحتی نیست که در جامه عریانی نیست
از سرانجام عمارت خوشی از دلها رفت
وسعت از دست و دل خلق به منزلها رفت
به گریه جوهر بینش ز دیده ما ریخت
بهار عنبر ما در کنار دریا ریخت
چه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ماست؟
که چشم پرفن ساقی هزار پیشه ماست
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
دلم ربوده خط شکسته بسته اوست
که مومیایی دلها خط شکسته اوست
چه سود ازین که کتبخانه جهان از توست؟
ز علم هر چه عمل می کنی به آن از توست
دلیل راه توکل امید کوتاه است
عصا ز دست فکندن عصای این راه است
خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است
نمی زنند دری را که از برون بسته است
پلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته ای است
نظر به گرمی خویت ستاره سوخته ای است
هزار رنگ بلا در خمار میخواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
گل سر سبد روزگار، خوش خویی است
کلید گنج سعادت گشاده ابرویی است
چه شد که مجلس ما را ز شمع زیور نیست
بیاض گردن مینا ز صبح کمتر نیست
به زور خرده جان را نگاه نتوان داشت
به مشت ریگ روان را نگاه نتوان داشت
یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت
یوسف تمام پیرهن خود فتیله ساخت
جایی مرو نخوانده که گر خانه خداست
چین جبین منع مهیا ز بوریاست
ابر سیاه حامل باران رحمت است
راحت درین بساط به مقدار زحمت است
با قبله طاق ابروی او را چه نسبت است؟
انصاف شیوه ای است که بالای طاعت است
موی سفید ریشه آه ندامت است
پیری خمیرمایه چندین کدورت است
ای شانه زلف و کاکل دلدار نازک است
باریک شو که رشته این کار نازک است
موی سفید صبحدم جان غافل است
قد خمیده صیقل آیینه دل است
چندان که خار در پی آزار بلبل است
در زیر چشم (غنچه) هوادار بلبل است
این شور در جهان نه از افلاک و انجم است
هر فتنه ای که هست (به) زیر سر خم است
دیدار یار در گره چشم بستن است
بند نقاب او ز دو عالم گسستن است
درمان درد هجر ز جان دست شستن است
این چاه دور را رسن از خود گسستن است
شکرفروش مصر حلاوت زبان توست
پرورده کنار نزاکت میان توست
خال است این که بر لب او چشم دوخته است؟
یا شبنمی در آتش یاقوت سوخته است
چشمم ز پهلوی دل دیوانه پر شده است
از دست شیشه ام دل پیمانه پر شده است
نی انجمن فروز شراب شبانه است
گلگون باده را نفسش تازیانه است
ز پیری حاصل من مد آه است
که دود شمع کافوری سیاه است
ظرافت آتش افروز جدایی است
ادب آب حیات آشنایی است
در چمن روزگار فال شکفتن خطاست
اره نخل حیات خنده دندان نماست
حسن را با عشق شان دیگرست
شمع بی پروانه تیر بی پرست
عشق هر چند مجازی است خوش است
سلطنت گر چه به بازی است خوش است
حسن در دوستی یگانه خوش است
رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
خشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبرد
صندلی شد آبها و توبه در سر نبرد
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
از تراش آن خط مشکین جلوه زان رخسار کرد
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیدار کرد
منع ما کی می توان از دستبوس امروز کرد؟
بوسه ما را نمی بایست دست آموز کرد
از حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرد
دیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کرد
ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟
در مکان چون لامکانی را توان ادراک کرد؟
دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد
این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد
عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد
زین مدد خرج لباسی مملکت آباد شد
خلقی از گفتار بی کردار من هشیار شد
گر چه خود در خواب ماندم عالمی بیدار شد
بی تائمل هر که در محفل سخن پرداز شد
چون زبان آتشین شمع، خرج گاز شد
خرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شد
آدم از جنت برای گندمی آواره شد
تازه رو زخم کهن از زخم های تازه شد
غنچه را خمیازه گل باعث خمیازه شد
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
برگریزان زبان شد گفتگو آخر نشد
تا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماند
سوزنی کز دل برآرد خار در عالم نماند
ساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اند
وعده گاه عالمی را نام خلوت کرده اند
تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند
چشم مجمر آب آورده است از دود سپند
غیرت خسرو چو خواهد رشک فرمایی کند
یاد شکر داغ شیرین را نمک سایی کند
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند
بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند
آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند
حلقه ذکر خدا را طوق لعنت می کند
میکشان را باده گلرنگ خندان می کند
یک گلابی مجلس ما را گلستان می کند
تکیه گاه خلق، لطف حق تعالی بس بود
بستر و بالین ماهی آب دریا بس بود
دور ساغر بی هوای ابر پا در گل بود
بادبان کشتی می ابر دریا دل بود
در بساط آسمان خشک، همت کم بود
آفتابش کاسه دریوزه شبنم بود
حاصل جمعیت عالم پریشانی بود
بیشتر بیماری مردم ز مهمانی بود
بخت با ما بر خلاف راه مقصد می رود
پای خواب آلود هر راهی که خواهد می رود
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
راست هر مژگان او سرو لب کوثر شود
هر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شود
آن بود فیروز جنگ اینجا که روگردان شود
فیض روشن گوهران از ارتحال افزون شود
سایه خورشید تابان از زوال افزون شود
از شراب لاله گون همت دوبالا می شود
هر که نوشد آب این سرچشمه رعنا می شود
حسن خط از حلقه گشتن ها زیادت می شود
خط ز پیچ و تاب قلاب محبت می شود
در وجود ما شراب تلخ باطل می شود
از زمین شور ما افسوس حاصل می شود
عمر اهل دولت از احسان دو چندان می شود
رشته هستی دو تا از مد احسان می شود
آسمان افتادگان را غمگساری می شود
گردش پرگار مرکز را حصاری می شود
خون می را از عروق تاک می باید کشید
انتقام خون خلق از خاک می باید کشید
ساغر می را به دست می پرست ما دهید
خونی خمیازه ما را به دست ما دهید!
کجا چشم بد از دود سپندم در گزند افتد؟
به بخت من گره در کار آتش از سپند افتد
به جز دندان کز آب زندگی چون آسیا گردد
کدامین آسیا دیدی که از آب بقا گردد؟
به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گردد
به جز هجران که هر دم تلخی او بیشتر گردد؟
چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد
سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد
دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد
ز پرگویی دهان هرزه گویان باز می گردد
خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
دلی دارم که از یاد طرب غمناک می گردد
سری دارم که بر گرد سر فتراک می گردد
به هر کس آسمان شد مهربان بیچاره می گردد
چو گل را باغبان بندد کمر آواره می گردد
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد
که از گرد یتیمی آب گوهر گل نمی گردد
به می خشکی ز طبع زاهدان زایل نمی گردد
به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
ز نخل خشک مریم این رطب بر خاک می بارد
که فرزند سعادتمند با خود رزق می آرد
ز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا دارد
ز طوق قمریان دایم ز ره زیر قبا دارد
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد
که شکر آشکارا بویی از حسن طلب دارد
شود خونریزتر حسنی که عاشق بیشتر دارد
که از هر طوق قمری سر و فتراک دگر دارد
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن دارد
به ظاهر چین در ابرو گرچه آن نازآفرین دارد
به قدر بند نی تنگ شکر در آستین دارد
نهان در پرده هر موی من آه آتشین دارد
رگ ابر بهاران برق را در آستین دارد
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد
بهار از زردی آیینه، سیمای خزان گیرد
که دارم غیر خط تا از رخ او داد من گیرد؟
به جز گلچین که خون عندلیبان از چمن گیرد؟
من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیرد
غبار از گرم رفتاری مرا دامن نمی گیرد
به ماتم هر که کام خود ز افغان تلخ می سازد
شکرخواب عدم را بر عزیزان تلخ می سازد
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد
درشتان را به گردش آسیا هموار می سازد
مژگان زرد، خانه برانداز سینه است
الماس در خراش جگر بی قرینه است
آب حیات آتش رخساره ها می است
باد مراد کشتی می نغمه نی است
حسنت هلال را به سر آسمان شکست
می خواست چله (را) بنشاند، کمان شکست
رخسار او مقید زلف بلند نیست
این صید پیشه را نظری با کمند نیست
ما را شکایت از سخن تلخ یار نیست
این گوشمال هیچ کم از گوشوار نیست
ما را کنار و بوس توقع ز یار نیست
دریای بی قراری ما را کنار نیست
در گریه بی رخت مژه را اختیار نیست
در رشته گسسته گهر را قرار نیست
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست
این رشته را مسوز که چندان دراز نیست
گفتی نمی توان ز لب دلستان گذشت
گر بگذری ز وادی جان می توان گذشت
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب، صبح حیات دوباره یافت
از روی عرقناک تو خورشید کباب است
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
از پرده شرم تو دلم داغ و کباب است
بر روی شکر گر همه شیرست نقاب است
تنها نه همین با تو مرا روی نیازست
هر کس که ترا دیده به من بر سر نازست
صد در صد آفاق، بیابان جنون است
کی عقل تنک مایه به سامان جنون است؟
دایم دلم از دخل نفهمیده غمین است
دخلی که مرا هست درین شهر، همین است
با عشق تو اندیشه کونین گناه است
عشاق ترا ترک دو عالم دو گواه است
هر قطره شبنم به چمن دانه ذکری است
هر غنچه درین باغ سرزانوی فکری است
هر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی است
هر خار بنی پنجره شمع تجلی است
از رفتن گل صحن چمن نوحه سرایی است
هر برگ خزان آینه مرگ نمایی است
با خوی سرکش او آتش سخن پذیرست
با خط تازه او ریحان سیاه پیرست
رنگ شراب دارد یاقوت درفشانت
بوی امیدواری می آید از دهانت
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد
به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد
چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد
ز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزد
اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد
سبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزد
ز بس گفتار من از دل غبارآلود می خیزد
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد!
به تمکینی ز جای خویش آن طناز می خیزد
که می لرزد عرق بر چهره اش اما نمی ریزد
زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد
کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد
ز ماه روزه حسن آن پری پیکر دو چندان شد
ازان مهر خدایی ماه من خورشید تابان شد
چه پروا عاشق بیتاب را از سوختن باشد؟
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن باشد
بزرگان را به تعلیم کسی حاجت نمی باشد
ادیبی اهل دولت را به از دولت نمی باشد
ز شهرت ناقص از کامل عیاران بیش می بالد
ز انگشت اشارت ماه نو بر خویش می بالد
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند
مزن ای سرو با شمشاد او لاف از خرام خود
که رسوایی ندارد تیغ چوبین در نیام خود
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خود
ز غیرت دست خود پیوسته دارم بر گلوی خود
گریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آید
ز شاخ گل تذرو رنگ در پرواز می آید
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید
گره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آید
به قلب خصم عاجز تاختن از ما نمی آید
به روی سایه تیغ افراختن از ما نمی آید
به روی نرم، کار از اهل دنیا برنمی آید
که بی آهن شرار از سنگ خارا برنمی آید
نشاط ظاهری دل را گره از کار نگشاید
دل پیکان ز شکرخنده سوفار نگشاید
چون فروزان ز می آن آینه طلعت گردد
آب در دیده خورشید قیامت گردد
سر ما گرم ز زور می بی غش گردد
آسیای پر پروانه به آتش گردد
صحبت مردم افسرده سکون می آرد
آب استاده، ز پا رشته برون می آرد
صبح وصل است و مرا حال چنین می گذرد
شب آدینه مستان به ازین می گذرد
طفل محبوبم اگر رخ ز شراب افروزد
شمع امید من از عالم آب افروزد
بی تائمل به مقامی دل غافل نرسد
هر که نشمرده نهد گام به منزل نرسد
از سفر با رخ افروخته جانان آمد
رفت چون ماه و چو خورشید درخشان آمد
اهل بازار ز زهاد به انصافترند
بیشتر دست و دهن آب کشان، پاک برند
پیش سایل چه ضرورست بپا برخیزند؟
از سر مال به تعظیم گدا برخیزند
گر مصور قلم از موی میان تو کند
چه خیال است که تصویر دهان تو کند؟
اول و آخر الله ازان آه بود
که ازو آه نصیب دل آگاه بود
از حیات آنچه ترا صرف به طاعات شود
چون رسد وقت، شفیع همه اوقات شود
حسن اگر بدرقه شعله آواز شود
طایر حوصله شیدایی پرواز شود
گر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شود
طوق هر فاخته خمیازه آغوش شود
زود از خنده بی مغز دهن بسته شود
رخنه برق به یک چشم زدن بسته شود
یوسف از دیدن رخسار تو خودبین نشود
کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود!
دل سودازده داغ تو به افسر ندهد
رشته ما گره خویش به گوهر ندهد
گریه امروز به رنگ دگرم می آید
(دل) سوختگی از جگرم می آید بوی
کیست آن کس که نه بر حال مسافر گرید؟
چشم آیینه به دنبال مسافر گرید
مدار خویش بزرگی که بر شراب نهاد
بنای دولت خود را به روی آب نهاد
خسیس باده چو نوشد خسیس تر گردد
که بستگیش فزاید گره چو تر گردد
می مدام دل لاله را سیه دارد
خدا ز عافیت دایمی نگه دارد!
اگر نه اشک مرادست بر گلو گیرد
غبار خاطر من ماه را فرو گیرد
همین ز می نه رخ بزم ها نگارین شد
کز این سهیل، لب بام هم عقیقین شد
ز آفتاب شود خشک خط چو تر باشد
خط عذار تو هر روز تازه تر باشد
خدنگ بی غرضان را خطا نمی باشد
ز ترک داعیه بهتر دعا نمی باشد
ز پیچ و تاب در دل به ما فراز نشد
چه حلقه ها که بر این در زدیم و باز نشد
به روی لاله و گل هر که می نمی نوشد
فسرده ای است که خونش به خون نمی جوشد
پیاله ای به لبم چرخ آشنا نکند
که بخت شور نمک در شراب ما نکند
دلی که آب شد از عشق برقرار بود
که گل گلاب چو گردید پایدار بود
دل از رفیق گرانجان ز عمر سیر شود
سفر به پای شتر هر که کرد پیر شود
به دست من کمر نازک تو چون آید؟
مگر مرا ز کف دست مو برون آید
اگر ز دست تهی، کام برنمی آید
چگونه بهله برون زان کمر نمی آید؟
نخلی که سرکشی نکند پایمال باد!
خون گل پیاده به گلچین حلال باد!
سیر شکوفه عقل مرا زیر دست کرد
این ماهتاب روز، مرا شیرمست کرد
در گلشنی که حسن تو عارض جمال کرد
گل آب و رنگ خود عرق انفعال کرد
حسن از حجاب، غصه و تشویش می خورد
شهباز چشم بسته دل خویش می خورد
با جسم کس به عالم بالا نمی رسد
دجال خرسوار به عیسی نمی رسد
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
عالم سیه به چشمم ازین پی سفید شد
حسن تو زیردست خط مشکبار شد
این مور رفته رفته سلیمان شکار شد
غلیان ز دودمان وجود آشکار شد
عالم پر از ستاره دنباله دار شد
از اختیار دم دل گمراه می زند
این قلب، زر به نام شهنشاه می زند
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیار
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
تیشه من چون زند دامان جرائت بر کمر
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
گر باغبان زکات زر گل برون کند
باد خزان طراوت گلشن فزون کند
اشکم همیشه خون به دل آستین کند
هر طفل را که روی دهی این چنین کند
خوبان اگر چه زبده اولاد آدمند
چون خط برآورند پریزاد عالمند
روشندلان که قبله خود روی او کنند
در هر نظر دو عید ز ابروی او کنند
در حفظ آن کسی که ز می بی خبر شود
هر برگ تاک، دست دعای دگر شود
بیداد آسمان چه خیال است کم شود
زور کمان حلقه محال است کم شود
از باده چون عقیق تو سیراب می شود
گوهر در آب خود چو شکر آب می شود
از خود گسسته، بار به دنیا نمی شود
مریم گران ز حمل مسیحا نمی شود
از بانگ نی دلی که جراحت نمی شود
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
از تاج باج خواه فریدون حذر کنید
از کاسه گدایی وارون حذر کنید
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد
حرفی است که گویند الف هیچ ندارد
حاشا که طلبکار حق آرام پذیرد
این راه نه راهی است که انجام پذیرد
جز سرکشی از آدم بی درد چه خیزد؟
از خاک فرومایه به جز گرد چه خیزد؟
از شهد جهان جز غم و تشویش چه خیزد؟
از زاده زنبور به جز نیش چه خیزد؟
از موی چو کافور دلم بیت حزن شد
سررشته خوشحالی من تار کفن شد
تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شد
گردون چو نگین خانه افتاده نگین شد
می خورد و فروزان شد و از شرم برآمد
یاقوت لب یار عجب نرم برآمد
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
طول امر از دل چه خیال است برآید؟
این ریشه ازین خاک محال است برآید
زنگ از دل ما آن خط شبرنگ زداید
زنگار که دیده است ز دل زنگ زداید؟
خط در دل روشن گهران مهر فزاید
در آینه ها نقش نگین راست نماید
در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینید
در زیر کلاه نمدی ماه ببینید
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد
جز عبرت آنچه باشد صید حرم شمارد
تا خط دمید با من دلدار هم سخن شد
خط غبار جانان خاک مراد من شد
دل ز من خال یار می گیرد
حق به مرکز قرار می گیرد
هیچ شریفی خسیس رای نباشد
آتش یاقوت ژاژخای نباشد
خسیس از هنرپیشگان عیب بیند
مگس بیشتر بر جراحت نشیند
از نمدپوشان زبان طعن را کوتاه دار
کز نمد سالم نمی آید برون دندان مار
گل گلاب از هرزه خندی شد درین نیلی حصار
خنده بیجاست برق گریه بی اختیار
شد فزون در دور خط کیفیت لبهای یار
نشائه می بخشد دو بالا، می چو گردد پشت دار
پوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میار
پنبه زنهار از سر مینای خالی برمدار
وقت خواب ناز، آن مژگان بود خونریزتر
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر
از پریشانی گل صد برگ لرزد بیشتر
هست حاجت در بساط کج کلاهان بیشتر
همت از درویش می جویند شاهان بیشتر
می رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگر
ریش هیهات است گردد مرهم ریش دگر
بر دل موری درین عبرت سرا غافل مخور
دل بخور چندان که می خواهی، ولی بر دل مخور
کریم سایل خود را غنی کند یکبار
دو بار لب نگشاید صدف به ابر بهار
یکی هزار شود داغ در دل افگار
زمین سوخته، جان می دهد به تخم شرار
ندیده ایم به جز ماه روزه ماه دگر
که از تمام بود ناقصش مبارک تر!
با چهره شکسته و با چشم اشکبار
ته جرعه خزانم و سرجوش نوبهار
سامان دهر را همه اسباب غم شمار
هر چیز کز تو فوت شود مغتنم شمار
در دیده ها اگر چه بود راه هند دور
نزدیکتر بود ز در خانه صدور!
مخور فریب محبت ز ناله همه کس
مشو چو شیشه می هم پیاله همه کس
برنیایی خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباش
گر سخن کش نیستی باری سخن کش هم مباش
یک سر مو منت از اخوان کم فرصت مکش
گر به چه باید فتاد از چشم خود منت مکش
از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش
می دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنش
یار گندم گون جوی نگذاشت در من عقل و هوش
خرمنم را سوخت این گندم نمای جوفروش!
در کهنسالی نیفتد کافر از سامان خویش!
کز تهیدستی چنار آتش زند در جان خویش
حسن هیهات است بردارد نظر از روی خویش
گل ز شبنم می نهد آینه بر زانوی خویش
صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش
خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارش
در آن محفل که برخیزد نقاب از روی گلپوشش
سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش
تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش
که بیرون آورند از خانه آیینه با دوشش!
دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانش
که با جوهر یکی شد پیچ و تاب رشته جانش
قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش
به این افسون توان رست از گزند روح فرسایش
به دوری محو از خاطر نگردد قد رعنایش
فراموشی ندارد مصرع موزون بالایش
سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش
پریزادی است دست آموز، زلف آشنارویش
غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش
پسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرش
عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش
که به یک زخم برون می برد از میدانش
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش
که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
مطرب مکن ز صافی آواز انتعاش
چون زلف بی شکن بود آواز بی خراش
محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟
من همان ذوقم که می یابند از افکار من
بس که از دوران به سختی بگذرد احوال من
می زند بر سینه سنگ آیینه از تمثال من
دارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان من
هر که پیش افتد ز من، باشد بلاگردان من
از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون
پای سرو از گل ز بار دل نمی آید برون
آبروی دیده ها باشد ز اشک آتشین
کاسه دریوزه می گردد نگین دان بی نگین
در جبین تاک، نور باده بی غش ببین
در ته بال سمند شعله آتش ببین
خط مشکین را به گرد خال آن مهوش ببین
جنگ موران بر سر آن دانه دلکش ببین
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن
تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدن
خوشا باغی که گل از باغبانش می توان چیدن
ازان خرسند گردیدم ز دیدن ها به نادیدن
که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وا دیدن
ز اهل عقل همواری به مجنونان فزون تر کن
به ترخانان درگاه الهی با ادب سر کن
جوانی برد با خود آنچه می آمد به کار از من
خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من
نباشد در مقام دلبری نازک نهال من
ز تمکین ذوق گل چیدن ندارد خردسال من
ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من
که پیش از گوش در دل نقش می بندد کلام من
به پرگار از توکل شد چنان برگ و نوای من
که از خود آب چون دندان برآرد آسیای من
تا سر خود به گریبان نتوانی بردن
گوی توفیق ز میدان نتوانی بردن
می گشاید ز خموشان دل بی کینه من
لب خاموش بود صیقل آیینه من
اگر عزیز توان شد به آبروی کسان
نماز نیز قبول است با وضوی کسان
توان به خامشی از عمر کام دل بردن
دراز می شود این رشته از گره خوردن
به طوق غبغب سیمین او نظر واکن
هلال ماه در آغوش را تماشا کن
عرق به چهره اش از تاب می نشسته ببین
به روی آینه عقد گهر گسسته ببین
از توست آنچه می دهی آن را به دیگران
از دیگری است هر چه گره می زنی بر آن
ز احسان بنای دولت خود باثبات کن
دست گشاده را سپر حادثات کن
ای غنچه لب رعایت اهل نیاز کن
گر دل نمی دهی به سخن، گوش باز کن
عیش جهان در آن لب خندان نظاره کن
در چشم مور ملک سلیمان نظاره کن
پهلو تهی ز ناوک آن دلربا مکن
در استخوان مضایقه با این هما مکن
بر جام باده چشم ندارد حباب من
حسن برشته است شراب و کباب من
در سوختن زیاده شود آب و تاب من
در آتش است عالم آب (از) کباب من
متراش خط ز چهره خود پر عتاب من
بر روی خویش تیغ مکش آفتاب من!
آشفته می شود ز نصیحت دماغ من
دست حمایت است نفس بر چراغ من
در لعل یار خنده دندان نما ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
عتاب گلرخان در پرده دارد لطف پنهانی
که گلها می توان چید از بهار غنچه پیشانی
زبان در کام کش تا خامشان را همزبان بینی
بپوشان چشم تا پوشیده رویان را عیان بینی
کند گل جمع خود را چون تو در گلزار می آیی
خیابان می کشد قد چون تو در رفتار می آیی
سوز داغ دلم ای لاله تو نشناخته ای
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته ای
بوی گل غنچه شود چون تو به گلزار آیی
رنگ یوسف شکند چون تو به بازار آیی
جام جم مهر خموشی است اگر بینایی
لوح محفوظ بود حیرت اگر دانایی
عرق فشان رخ خود از شراب ساخته ای
ستاره روی کش آفتاب ساخته ای
کیم، به وادی فقر و سلوک نزدیکی
چو تیغ کرده قناعت به آب باریکی
عبیر فتنه به زلف سیاهت ارزانی!
گل شکست به طرف کلاهت ارزانی!
مخالفت نبود در جهان تنهایی
من و ملازمت آستان تنهایی
در ماه روزه سیر مه ما نکرده ای
چشم گرسنه مست تماشا نکرده ای
ای خط سبز کز لب جانان دمیده ای
بر آب زندگی خط باطل کشیده ای
هر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگی
با فتنه شهری چند کند خانه تنگی؟
با خود پرداز از منزل طرازی
که خودسازی به است از خانه سازی
گر می نمی ستانی ای زاهد ریایی
بستان ز چشم ساقی پیمانه خدایی
در حریمی که لب خود به شکرخنده گشایی
از لب بام کنند اهل هوس بوسه ربایی
در بسته حجاب بود گر چه گلشنش
تکلیف بوسه است دهن غنچه کردنش
بر گردن است خون دو صد کشته چون منش
خون خوردن است بوسه گرفتن ز گردنش
ماهی که عرض می دهد از فلس، مال خویش
محضر کند درست به خون حلال خویش
از کرم آن کس که شهرت است مرادش
کاسه دریوزه است دست گشادش
چون آتش است رغبت بی منتهای حرص
کز سوختن زیاده شود اشتهای حرص
با قد خم گشته روگردان مشو از راه حق
بر در دیگر مزن این حلقه جز درگاه حق
بی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلق
بهر خواب روز، شب را زنده می دارند خلق
مرو از راه به احسان خسیسانه خلق
که گلوگیرتر از دام بود دانه خلق
نیست از گرد مذلت متواضع را باک
هیچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاک
برات رزق ترا از زراعت ایزد پاک
به خط سبز نوشته است بر صحیفه خاک
می کند عیب نمایان را هنرپرور کمال
تنگ چشمی می شود در دانه گوهر کمال
روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل
جای دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
هر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیل
در حقیقت بنده ای آزاد می سازد بخیل
هر که از لاغری انگشت نما شد چو هلال
چون مه بدر رسد زود به معراج کمال
تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعام
غفلت از خواب است و خواب از آب و آب است از طعام
لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام
بیشتر از فصل ها در فصل گل باشد زکام
حرص کرد از دعوی فقر و فنا شرمنده ام
بخیه از دندان سگ دارد لباس ژنده ام
می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام
می کشد بر سیخ مرغ نامه بر را نامه ام
اشک خونین بس که زد جوش از دل دیوانه ام
چون نگین هموار شد با فرش، سقف خانه ام
ناز آن لبها ز خط از قدردانی می کشم
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم
سرنیارد کرد از خجلت همان بالا قلم
از خموشی ما ز دست هرزه نالان رسته ایم
ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
ما به رنجش اکتفا از تندخویان کرده ایم
ما به پشت کار صلح از زشت رویان کرده ایم
غم به آه از سینه افگار برمی آوریم
ما به نیش عقرب از دل خار برمی آوریم
چند دل ز اندیشه بیش و کم روزی خوریم؟
دیگران روزی خورند و ما غم روزی خوریم
بر زمین خط از خیال سرو قدی می کشیم
اول مشق جنون ماست، مدی می کشیم
کجا شور قیامت تلخ سازد خواب شیرینم؟
که پای سیل می آید به سنگ از خواب سنگینم
ما نه امروز ز گلگشت چمن سیر شدیم
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
چنان که جمله عبادات از وضوست تمام
وجود آدم خاکی به آبروست تمام
نجست ناوک آهی درست از شستم
به غبغب هدفی آشنا نشد دستم
مرا که هست میسر سبو به دوش کشم
چرا کباده خمیازه تا به گوش کشم؟
به دست چون شکن زلف او شمار کنم
مگر ز عقده دل سبحه اختیار کنم
کجاست مشت زری تا چو گل به باد دهیم
گهر کجاست که ریزش به ابر یاد دهیم
دل را ز زلف آن بت پرفن گرفته ام
این سنگ را ز چنگ فلاخن گرفته ام
از بس که بی گمان به در دل رسیده ام
باور نمی کنم که به منزل رسیده ام
جان دگر ز بوسه دلدار یافتم
عمر دوباره از دو لب یار یافتم
از جلوه ات ز هوش من زار می روم
چندان که می روی تو من از کار می روم
ما در جهان قرار اقامت نداده ایم
چون سرو سالهاست به یک پا ستاده ایم
ز اهل کرم به هند کسی را ندیده ایم
از طوطیان کریم کریمی شنیده ایم!
پیوسته ما ز فکر دو عالم مشوشیم
ما از دو خانه همچو کمان در کشاکشیم
ما آبروی فقر به گوهر نمی دهیم
سد رمق به ملک سکندر نمی دهیم
طرفی ز نهال قد آن شوخ نبستم
در سایه نخلی که نشاندم ننشستم
از دل نبرد زنگ الم باد بهارم
چون گرد یتیمی است زمین گیر غبارم
ما از لب خامش ز سخن داد گرفتیم
با شیشه سربسته پریزاد گرفتیم
ما همچو شرر تلخی غربت نکشیدیم
در نقطه آغاز به انجام رسیدیم
یک دم که به کف باده گلرنگ نداریم
بر چهره چو مینای تهی، رنگ نداریم
ز تن عضوی بود دلهای خودکام
که رنگ برگ دارد میوه خام
روی خوبت زنگ خودبینی زدود از گلرخان
کار صیقل کرد این آیینه با آهن دلان
حلقه هر در مشو با قامت همچون کمان
تا نگردی تیر باران ملامت را نشان
نوشها درج است در نیش عتاب آلودگان
پشه دارد حق بیداری به خواب آلودگان
عیب دنیا را نمی بینند کوته دیدگان
گر چه بی پرده است در چشم نظر پوشیدگان
دل چو روشن گشت در غمخانه دنیا ممان
خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا ممان
شد چو سوزن خشک، خار از قرب گل پیراهنان
رنج باریک آورد آمیزش سیمین تنان
کار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختن
از قبول نقش ها آیینه را پرداختن
هست با قد دو تا برگ اقامت ساختن
زیر دیوار شکسته رخت خواب انداختن
می کند آتش زبان دفع گزند خویشتن
مصرع برجسته خود باشد سپند خویشتن
تا کی از عمامه خواهی کوس دانایی زدن؟
بر سر بازار شهرت طبل رسوایی زدن
با دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدن
هست با دست تهی از هند بیرون آمدن
روی از عالم بگردان، روی در دیوار کن
وضع ناهموار عالم را به خود هموار کن
شانه در خط معنبر ای صنم داخل مکن
در خط استاد، بی موجب قلم داخل مکن
در تلاش آفرین افکار خود رنگین مکن
گوش خود را کاسه دریوزه تحسین مکن
فارغ است از دیو مردم خاطر آزاد من
نیست از جوش پری ره در خیال آباد من
در جوهر نهفته من سرسری مبین
آیینه ام، به جامه خاکستری مبین
به هیچ جا نرسد زهد خشک صومعه داران
که پای آبله دارست دست سبحه شماران
چون برآید دل ز قید زلف عنبرفام او؟
دانه می گردد گره در حلقه های دام او
هر چه بخشد عالم ناساز می گیرد ز تو
غیر عبرت هر چه گیری باز می گیرد ز تو
گر شود گویا به ذکر حق لب خندان تو
مصحف ناطق شود سی پاره دندان تو
بس که سرزد شکوه رزق از لب گویای تو
شد دل گندم دو نیم از بدگمانی های تو
قامت او چون شود در بوستان همدوش سرو
حلقه ها از طوق قمری می کشد در گوش سرو
زینهار از درد و داغ عشق روگردان مشو
بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
پریزادی است دست آموز زلف مشکبار او
که یک دم بر زمین ننشیند از دوش و کنار او
یکی صد شد ز خط کیفیت چشم خراب تو
مگر خط می کند بیهوشدارو در شراب تو؟
کجا سرپنجه خورشید گیرد جای دست تو؟
به غیر از بهله دستی نیست بر بالای دست تو
شکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ تو
به شور حشر چشمک می زند بادام تلخ تو
سرونازی که منم محو رخ انور او
هاله مه شود آغوش ز سیمین بر او
می چکد بوسه ز لعل لب میخواره تو
می زند خون هوس جوش ز نظاره تو
اگر چه لاله طورست روی روشن او
چراغ روز بود با بیاض گردن او
ز انفعال خرام تو آب گردد سرو
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه پیش پیش دود از غزال تو
خرقه بر دوشان از فرزند و زن بگسیخته
شوره پشتانند از بار گران بگریخته
در علم ظاهری چه کنی عمر خود تباه؟
دل را سفید کن، چه ورق می کنی سیاه؟
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان لله
که عاشقند به بانگ بلند برالله
از اشک برد راه به کوی تو نظاره
در بحر کند سیر معلم به ستاره
زان لب نتوان کرد به دشنام کناره
تیغ دو دم اوست مرا عمر دوباره
چند غم از دل به اشک لاله گون شوید کسی؟
تا به کی از ساده لوحی خون به خون شوید کسی؟
ای ز خاک افتادگان کاکلت سنبل یکی
از هواداران رخسارت نسیم گل یکی
قد رعنای ترا تا دید، از شرمندگی
قمریان را سرو شد سوهان طوق بندگی
خون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنی
غنچه شادی مرگ می گردد اگر بر سر زنی
این که زاهد کرد پهلوی خود از دنیا تهی
کاش در پای گلی می کرد یک مینا تهی
خضاب تازه ای هر دم به روی کار می آری
شدی پیر و همان دست از سیه کاری نمی داری
میم در جام، اخگر در گریبان است پنداری
گلم در دست، آتش در نیستان است پنداری
گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟
گرفتم موی را کردی سیه، با رو چه می سازی؟
ز مستی دیگران را می کنی تکلیف می نوشی
به عیب دیگران خواهی که عیب خویش را پوشی