برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهٔ چینی
تو گفتی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا
به سان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
همی رفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن
وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
به سان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
به کردار عبیر بیخته بر صفحهٔ مینا
چو دودین آتشی، کآبش به روی اندر زنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
امید خلق غواصست و دست راد او دریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
جهان را برترین جایست زیر پایهٔ تختش
چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا
صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس
خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا
چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا
بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا
ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما
طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
گهی چون آینهٔ چینی نماید ماه دو هفته
گهی چون مهرهٔ سیمین نماید زهرهٔ زهرا