ای دل من ترا بشارت باد
که ترا من به دوست خواهم داد
تو بدو شادمانه ای به جهان
شاد باد آنکه تو بدویی شاد
تا نگویی که مر مرا مفرست
که کسی دل به دوست نفرستاد
خواجهٔ سید ستوده هنر
خواجهٔ پاکطبع پاکنژاد
آنکه کافیتر و سخیتر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
فیلسوفی به سر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
به سخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
زو تواند به پایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو به فر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانهٔ او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد
تا به وقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکدهٔ نوشاد
با دل شاد باد چو شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد و بر او
مهرگان فرخ و همایون باد