خورشید عفاک الله از آنروز که گرم
بر تشنه لبان کربلا تافته ای
ای صبح ندانم که چه در یافته ای
مشکین قصب از بهر که بشکافته ای
بس تخت سلاطین که به هم برزده ای
بس تاج ملوک کز سر انداخته ای
ای مرگ چه گویم که چه ها ساخته ای
پرداخته ای هر آنچه پرداخته ای
از لاله زرد و سرخ بر پشته کوه
عالم علم دو رنگ بر کرد بپای
از نشو و سحاب شد زمین سبزه نمای
وز بوی عبیر شد هوا نافه گشای
از دیوار شکسته و گاو سترگ
از زال سلیطه و سگ دیوانه
از چار بلا که دور باد از خانه
پرهیز کنند مردم فرزانه
عیب است خروس با زن اندر خانه
تا خود چه رسد به مردم بیگانه
ای خواجه چه گویم چو نیی فرزانه
از شمع شکیبا نبود پروانه