ترس خدا ندارد در سینه شهر سوزی
مویی وفا ندارد در شانه آشنایی
از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب
هم دام عشق دارد هم دانه آشنایی
روزی هزار نوبت از شمع عارض خود
ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی
با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی
کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی
اوحدی شد چو هلالی ز فراقت، چه شود؟
گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی
قوت آمدنم نیست به نزد تو مگر
هم تو لطفی بکنی و به کرم باز آیی
گر بدانم که کجایی؟ به سرت پیش آیم
ور بدانی که چه زارم؟ به سرم بازآیی
چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم
چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟
از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی
نام اینها نبرم گر به برم باز آیی
چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟
در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟