گر می کشی ام بکش که خود را همگی

من با تو نهاده، در میانم چون شمع

ای داده غمت بباد جانم چو شمع

تا کی ز غمت اشک فشانم چون شمع؟

تا ز آتش لعل تو سخن گوید شمع

هر لحظه دهان به آب می شوید شمع

دذر راه بسر همی پوید شمع

پروانه ای از حسن تو می جوید شمع

در چوب شکافتند همه پیرهنش

کردند به صد پاره میان چمنش

گل بین که دریدند همه پیرهنش

کردند برهنه بر سر انجمنش

با روی تو در ستمگری زد پهلو

زلف تو و کرد زیر پهلو آتش

رویت که ازو گرفت نیرو آتش

از فتنه بر افروخت به هر سو آتش

از هر چه در آید به نظر مردم را

در ددیده من خیال یار آمد و بس

از جام توام بهره خمار آمد و بس

وز باغ توام نصیب خار آمد و بس

تعداد ابیات منتشر شده : 510165