دوستانت را کلاهی بر سر از عز و شرف
دشمنانت را به فرق از ذل و خواری معجری
تا گذارد گردش ایام و بیزد دور چرخ
تاج عزت بر سری خاک مذلت بر سری
لب فروبند و زبان درکش ره ایجاز گیر
تا نگردیدستی از اطناب بار خاطری
هان و هان هاتف چه گوئی چیستی و کیستی
لاف بیش از پیش چند ای کمتر از هر کمتری
ریسمانی چند اگر جنبد به افسون ناورد
تاب چون گردد عصا در دست موسی اژدری
من که نظمم معجز فصل الخطاب احمدی است
نشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگری
راستی نندیشم از تیغ زبان کس که هست
در نیام کام همچون ذوالفقارم خنجری
هم به امداد نسیم لطفت آمد بر کنار
از چنین بحری سلامت کشتی بی لنگری
من به نیروی تو در میدان نظم آویختم
هیچ دانی با که؟ با چون انوری گندآوری
شادباش و شاد زی کین بزم و این آرامگاه
مانده از سلطان ملکشاهی و سلطان سنجری