امن را تا پاسبان عدل او بیدار کرد
ظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستری
خود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هست
همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکری
از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمه ای
از ادیب عقل طوماری گشود و دفتری
تا زند بر دیدهٔ اعدای او هر صبح مهر
چون برون آید به هر انگشت گیرد نشتری
این که نامش چرخ ازرق کرده اند از مطبخش
تیره گون دودی است بالا رفته یا خاکستری
از خم انعام و مینای نوالش بهره داشت
هر سفالین کاسه ای دیدیم و زرین ساغری
افسرش بر فرق فر ایزدی بس گو مباش
بر سر از دانگی زر و ده دانه درش افسری
دایهٔ گردون پیر آمد شد بسیار کرد
داد تا دوشیزهٔ دولت به چون او شوهری
بر عروس دولتش مشاطهٔ بخت بلند
هردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زیوری
آن که بهر تارک و بالای او پرداخته است
چرخ سیمین جوشنی خورشید زرین مغفری