بندهٔ هندوی آن افسر ترک ختا
صید سگ کوی این آهوی دشت ختن
شیفتهٔ باغ آن غنچهٔ خضرا لباس
سوختهٔ داغ این لالهٔ خونین کفن
هر دو شه یک بساط، هر دو در یک صدف
هر دو مه یک فلک، هر دو گل یک چمن
هر دو بر اوج کمال همچو مه و آفتاب
هر دو به باغ جمال چون سمن و یاسمن
مهر و مه از دست آن لعل و در بحر کان
سرو و گل از آب این جان و دل مرد و زن
گفت فلک: نیست اینؤ بلکه در ایوان عرش
چتر سعادت زدند بهر حسین و حسن
خاتم زرینه داد دست سلیمان پناه
صبح به صحرا فتاد از بغل اهرمن
شعبده باز سپهر ز آتش پنهان مهر
بر صفت اژدها ریخت شرر از دهن
ارقم طاق فلک شمع جهان تاب را
تیغ زبان تیز کرد، گرم شد اندر سخن
شمع فلک را نشاند شعشعهٔ آفتاب
شعله در انجم فگند مشعل آن انجمن