برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم
گناه دیدهٔ من بود، این خطاکاری
مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست
از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل
تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست
خرم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است