مرسوم تو بود و بس رهی را
سرمایۀ اصل کد خدایی
بل هم بتو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
سبحان الله ز طالع من
بگرفت زمانه بیوفایی
نه نامه، نه پرسش و نه پیغام
نه دوستی و نه آشنایی
آن چیست که از تو نیست ما را ؟
با اینهمه دوری و جدایی
از حد بگذشت اشتیاقم
چونی و چگونه یی کجایی؟
پیوسته خیال طلعت تو
در دید؟ ما چو روشنایی
خطّ تو چو زلف ماه رویان
انداخته دام دلربایی
بر رغم زمانه لطف طبعت
بر دست گرفته جان فزایی