خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی گذار روز به شادی سِپَر
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
حکم تو را چون رهی است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست گشت سخن مختصر
هر که به زر و به سیم گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد دُرَر
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر