فزون کرد ازین با سیاوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا
ازان بد سیاوش گنهکار بود
مرا دل پر از درد و تیمار بود
ز بهر سیاوش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاوش و افراسیاب
که بردست من پور کاوس شاه
سیاوش رد کشته شد بی گناه