ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
یکی مهره بد خستگان را امید
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه
فزونی به گنج و به شمشیر و گاه
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر
زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ
چو پیش آمدش روزگار بهی
ازو مردری ماند تخت مهی
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهٔ بی شمار
برنجید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و به جز نام نیکی نبرد
برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم