ز بوی باده من از خویش رفتم ای ساقی

مرا ز من خبری ده اگر خبر داری

نکرده ای مژه ای تر به خون ز سنگدلی

ازین چه سود که صد چشمه در جگر داری

نماند بر سر بالین من کسی، چه شود

مرا اگر ای اجل امشب ز خاک برداری؟

سرت نمی شود از جام صحبت ما گرم

مگر خمار ز پیمانه دگر داری؟

به دل نمی گذری، تا کجا گذر داری

فکندی از نظرم، تا چه در نظر داری

خار آن بادیه در دیده من باد تمام

که ز شوق کف پایی نخلد در جگری

کرده ام خاک دو عالم به سر خویش و هنوز

ننشسته ست غبارم به دل رهگذری

لای خم را چو قدح جمع کنم در ته چشم

که خبر می دهد این صندلم از دردسری

رفت چون نرگسم ایام به کوری که مرا

مدت عمر نیرزید به مد نظری

منشین بی نفس گرم، که در مزرع عشق

کام صد خرمن امید برآرد شرری

تعداد ابیات منتشر شده : 510165