هم زشت کند به طبع نیکوها را
هم ضعف دهد به قهر نیروها را
این چرخ بسی بدل کند نوها را
بدخوست از آن بدل کند خوها را
سوگند همی داد که از بهر خدای
ای عهد شکسته در سفر بیش مپای
چون دید که بر عزم سفر دارم رای
آمد به وداعم آن بت روح افزای
در تو نکند اثر همی دلتنگی
بگداز و بریز اگر نه روی و سنگی
ای تن چه تنی که تا شدی فرهنگی
با چرخ و زمانه در نبرد و جنگی
برخیزد اگر وزد به من بر بادی
چون چنگ مرا ز هر رگی فریادی
چون موی شدم رنج هر بیدادی
در عشق ندید کس چو من ناشادی
از چرخ همی بلای بسیار کشی
خوش بر تو نهد بار که خوش بار کشی
ای تن تو به طبع بار بیمار کشی
خوشدل خوشدل رنج و غم یار کشی