جهان به ذات تو نازان چنانکه جسم به روح
همیشه تا که بود روح جسمی و جانی
به جسم و جان تو آسیب و آفتی مرساد
ز حل و عقد خللهای انسی و جانی
همیشه تا کند این فعل انحراف مزاج
که آورد خلل اندر قوای انسانی
سخن دراز مکش این چه طول گفتار است
خوش است مدت اقبال شاه طولانی
زبان ببند و به این اختصار کن وحشی
چه شد که هست لبت عاشق ثناخوانی
غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو
تو خود دقایق این کار خوب می دانی
به دولت تو چنانست عهد تو محکم
که تا ابد نکند با تو سست پیمانی
شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی
که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی
اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند
به کتم غیب توان دید راز پنهانی
نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر
به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی