لطف او شد نشیمن صهبا
قهر او شد لویشن دریا
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند
در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست
لوده و رند و دلکش و دلبند
مَشتی و شوخ وشوخ چشم و لوند
لیک بر مقتل نیامد تیرها
کار بخت است این نه جلدی و دها
لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود
لقمه ماهی فنا ذوالنون
سالی آمد به عزم حج بیرون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
لوهووری ز بس که غم بود
راست ماتم سرای آدم بود
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی