تو بر خدای خود آن ناز می کنی از جهل
که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز
سر تو کبر نکردی به جاه محمودی
ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز
به راه بادیه گر فخر می کنی رفتن
میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟
بکوش تا سخن از روی راستی گویی
تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز
نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟
که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز
زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد
دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز
تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان
که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز
برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس
ز سهم آتش این سینهای تیرانداز
هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم
و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز
چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟
بکوش و سایهٔ همت بر آسمان انداز