عارت بادا که ننگ، دارد ز تو عار
عارت بادا که ننگ ننگ آمده ای
ای آنکه ز نام خود بتنگ آمده ای
یک گام نرفته سر به سنگ آمده ای
قانع به همینی که دو چشمت باز است
خرگوش صفت، و لیک بیدار نه ای
صد حیف ایدل که مرد دیدار نه ای
واقف به تجلیات اسرار نه ای
رندی ز کجا و زهد و سالوس کجا
دین و دنیا بهم ندیده است کسی
در صومعه و مدرسه گشتیم بسی
در دهر نبود، هیچ فریادرسی
از خجلت دانائی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
گر بوئی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سر یابی
چون جانب دوست رو نهی هر جا هست
ز نهار بجانب دگر رو نکنی
تا جانب دوست رو ز هر سو نکنی
از گلبن تحقیق گلی بو نکنی