در عالم آشنائی ای بیگانه
تا بیگانه ز آشنا میدانی
تا در ره دوست سر ز پا میدانی
نه مبدأ خود، نه منتها میدانی
باختم رسل چسان رسالت شد ختم
ختم است چنان، بحضرت تو شاهی
ای پادشه مملکت آگاهی
در زیر نگین تو را، ز مه تا ماهی
گفتی که برون شوم بی معرفتی
با خود چه شوی، برو ز خود بیرون شو
لیلی خواهی به تربت مجنون شو
لؤلؤ خواهی به لجه جیحون شو
یک حرف ز مدعا نگفتند بکس
با آنگه به مدعی رسیدند همه
آنانکه جمال غیب دیدند همه
رفتند و به عیش آرمیدند همه
نه راه پس و نه راه پیشت باشد
بگذار ز خجلت و فرو شو بزمین
ای تخت تجمل تو بر علیین
افتاده ز جای آنچنان، جای چنین