من چنان زار ازان جماش درم
همچو آتش میان داش درم
من چنین زار ازان جماش شدم
همچو آتش میان داش شدم
از تو خالی نگارخانهٔ جم
فرش دیبا فگنده بر بجکم
از بزرگی که هستی، ای خشنوک
چاکرت بر کتف نهد دفنوک
خویش بیگانه گردد از پی دیش
خواهی آن روز مزد کمتر دیش
خویشتن پاک دار بی پرخاش
رو به آغاش اندرون مخراش
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
هیچ کس را مباش عاشق غاش
آن که از این سخن شنید ارزش
باز پیش آر، تا کند پژهش
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس
دخت کسری ز نسل کیکاوس
درستی نام، نغز چون طاوس