بدین آشکارت ببین آشکار
نهانیت را بر نهانی گمار
به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان
به خنیاگری نغز آورد روی
که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی
جوان چون بدید آن نگاریده روی
به سان دو زنجیر مرغول موی
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی
ایا خلعت فاخر از خرمی
همی رفتی و می نوشتی ز می
میلفنج دشمن، که دشمن یکی
فزونست و دوست ار هزار اندکی
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای
نشسته به صد چشم بر باره ای
گرفته به چنگ اندرون باره ای
سرشک از مژه همچو در ریخته
چو خوشه ز سارونه آویخته