سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنون روز تاریک و تنگ
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد
تهمتن بجایست و گیو دلیر
که پیکار جویند با پیل و شیر
گر ایدونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس
سپهبد بکژی نگیرد فروغ
زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ
فزون کرد ازین با سیاوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا
بگوینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد