به وقتی که آن طالع آید بدست
کزو جادوئی را دراید شکست
به چاره گری زیرک هوشمند
فسون فساینده را کرد بند
هر آن جادویی کان نشد کارگر
به جادوی خود باز پس کرد سر
نشد کارگر هیچ در چاره ساز
سوی جادوی خویشتن گشت باز
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
بسی جادوئیهای مردم فریب
چو آن اژدها در بلیناس دید
ره آبگینه بر الماس دید
خردمند شدسوی آتشکده
سیاه اژدها دید سر بر زده
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای
اگر شاه خواهد شتاب آورم
سر اژدها در طناب آورم
خردمند گفت این چنین پیکری
نداند نمودن جز افسونگری