بلیناس را گفت شاه این خیال
چگونه نماید به مال بدسگال
بلیناس داند چنین رازها
که صاحب طلسمست بر سازها
شه از راز آن کیمیای نهفت
ز دستور پرسید و دستور گفت
کسی کو بدان اژدها بگذرد
همان ساعتش یا کشد یا خورد
که هست اژدهائی در آتشکده
چو قاروره در مردم آتش زده
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند
به نزد سکندر گریزان شدند
چو دیدند خلق آتشین اژدها
دل خویش کردند از آتش رها
زن جادو از هیکل خویشتن
نمود اژدهائی بدان انجمن
سکندر چو فرمود کردن شتاب
بدان خانه تا خانه گردد خراب
به هاروتی از زهره دل برده بود
چو هاروت صد پیش او مرده بود