چو برخواندی افسونی آن دل فریب
ز دل هوش بردی ز دانا شکیب
در او دختری جادو از نسل سام
پدر کرده آذر همایونش نام
همه آفت دیده و آشوب دل
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
به آیین زردشت و رسم مجوس
به خدمت در آن خانه چندین عروس
بهاری کهن بود چینی نگار
بسی خوشتر از باغ در نوبهار
بسی آتش هیربد را بکشت
بسی هیربد را دوتا کرد پشت
دل تاجور شادمانی گرفت
به شادی پی کامرانی گرفت
بدان نازنین شهر آراسته
که با خوش دلی بود و با خواسته
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه
بفرمود کان آتش دیر سال
بکشتند و کردند یکسر زکال