صدش هیربد بود با طوق زر
به آتش پرستی گره بر کمر
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست
بهر جا که او آتشی دید چست
هم آتش فرو کشت و هم زند شست
وز آنجا به تدبیر آزادگان
درآمد سوی آذر آبادگان
براه نیا خلق را ره نمود
تف و دود آتش ز دلها زدود
فسون نامه زند را تر کنند
وگرنه به زندان دفتر کنند
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی
چو زهره به بابل درآمد نخست
ز هاروتیان خاک آن بوم شست
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت
ز پرگار موصل برون برد رخت
همان پارسی گوی دانای پیر
چینن گفت و شد گفت او دلپذیر