ای خویشتن به جامهٔ نیکو فریفته
وندر زیان همیشه تو را بانگ و مشغله
ای عمر خویش کرده به بیهودگی یله
خشنود بندگان و خداوند با گله
گهواره بود خانهٔ من ز اوّل
و آخر لحد کنندم گهواره
یک داوری به سرنبرد هرگز
تا جان به نزد او نبری پاره
برگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره
باز شکار جوی هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کپک و کودره
از پنجره تمام نگاه کن به بوستان
کان خانهٔ مقام تو را نیست پنجره
ای برکشیده منظره و کاخ تا سهیل
برده به برج گاو سر برج و کنگره
گویی که پرّ باز سپید است برگ او
منقار باز ، لؤلؤ ناسفته بر چده
بر پیلگوش قطرهٔ باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان همی شده