به دل خراب عرفی، بفرست دردی از نو

که شکست رنگ دردش به دعای مرغ و ماهی

هم شب به بانگ بلبل، زده در چمن پیاله

چو نسیم گل ز بستان، دم صبح گشته راهی

چه خوش است آن که بینم به جفا بهانهٔ خویش

که گهی به یادش آرم به زبان عذر خواهی

مفروش ناز و عصمت، قدحی شراب در کش

که بِهَشت شرم و عصمت ز غرور بی گناهی

تو به سهو گاه گاهی نکهت فتاده بر من

من ساده لوح با خود، گله سنج کم نگاهی

ز فروغ آفتابم نبود خبر که بی تو

چو دو زلف توست یکسان، شب و روزم از سیاهی

طلبد بهار بوست، ز نسیم صبحگاهی

سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی

َبه امید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی

که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی

خبر ز همت خویشم کن آن زمان عرفی

که از پیالهٔ من در خمار می گذری

علامتی به از این نیست آشنایی

که خشمگین و سراسیمه وار می گذری

تعداد ابیات منتشر شده : 510165