چنین قیامت و قامت ندیده ام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
چونک خود را او بدان حوری نمود
مردی او هم چنین بر پای بود
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
با همه درد دل آسایش جانش باشی
چو به دنبال چشم کرده نگاه
برده صد ره رونده را از راه
چون تو برداشتی نقاب جلال
زان اساریر بر سریر کمال
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکوشیم ناچار یک دست نیز
چون درآمد میان حلقهٔ ما
خاستم من به حرمتش برپا
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بی گمان
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله