که بود مؤمن بلند محل
به مثل راست همچو منج عسل
کسی را نبد بر تن خویش مهر
بقیر اندر اندود گفتی سپهر
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانید بر چرخ گردان کلاه
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
کرده از مجلس تو روح از در
ابروار آستین و دامن پُر
کاردارش نشد به روی زمین
جز خردمند و راستکار و امین
کان صدق و نفاق یعنی چه
غرق وصل و فراق یعنی چه
کافتاب جمال بهرامی
چو شد از نور در جهان نامی
کز زلیخای لطیف سروقد
هم چو شیران خویشتن را واکشد