وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
وز عمامهٔ سپید چون قدما
بُد سِجاف کلاه او پیدا
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
ولیکن مباش ایمن از رنگ او
مشو غافل از مکر و نیرنگ او
وگر خدمت شاه را درخور است
مرا هم خداوند و هم خواهر است
وگر بختمان بر نگیرد فروغ
همه چاره بادست و مردی دروغ
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه ، دانی چیست