بر من از لطف آفرین ها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صف ها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم
با چنان شیری به چالش گشت جفت
مردی او مانده بر پای و نخفت
بر هنر هر که عیب بگزیند
از میان گهر صدف چیند
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خورشید تابنده روشن نه ماه
با منش گفتی از قدیم همی
الفتی بوده است بیش وکمی
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست