سواران توران که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
سختی تلخ در لبی چو نبات
مرگ را داده چاشنی ز حیات
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان کم علف
ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
این خواجه بوق می زند اقبال چنگ و دف
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را ببست
سر زلفش از چنبر مشگ ناب
رسن کرده بر گردن آفتاب
سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست