ضرورت بود اینجا نقش بیچون
نمودن دروصالت هفت گردون
ضامن رونق این بزم گداز دل ماست
سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
ضیا ونور تو کون و مکانست
کسی نور تو کلی میندانست
ضرورت است که عهد وفا به سر برمت
و گر جفا به سر آید هزار چندینم
ضایع مساز حرف نصیحت به غافلان
بر روی پای خفته که پاشیده است آب؟
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی
ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید
ضیف با همت چو ز آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژه زن زر جعفرم
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا