شد ز خاک درِ تو در عالم
آز بسیار خوار سیر شکم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
شهریاران ز تو رسیده به کام
کرده سعی تو با هزار اکرام
شد بی صفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
شیر نر گنبذ همی کرد از لغز
در هوا چون موج دریا بیست گز
شد ز تأثیر رای شاه جهان
وز پی روی بی پناه مهان
شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور
چون نیام تهی از خویش گرفتم کم تیغ
شد کنون در بهشت محشر او
سبز جامه چو حور خنجر او
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست