گرچه در پادشاه باشد عدل
نان بی نان خورش بود بی بذل
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
گفت خیرالبشر رسول خدای
آن فزون از همه به دانش و رای
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
داده بر دست فتنه رشته دراز
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را
گفت اگر روی بودیت چو من
صد کرامت فزودیت چو من