غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد می برند چون تو مرا می کشی
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
غو طبل بر کوهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
غافل از درد مباشیدکه در عرصهٔ عشق
زخمها همچو نیامند همه توام تیغ
غزل و قطعه گفته ام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست
شانه دارد نفس صبح به گیسوی چراغ
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله جعدت همی کند بازی
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ