هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
همه از خاطرم گریخته اند
بس که زهرم به کام ریخته اند
همچنین مؤمنان نیکوکار
از جهان طعمه های نیکوخوار
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
هست در عیبها هنر بینی
از میان صدف گهر چینی
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی