فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ
که برشهاست بقدر تنکی در دم تیغ
فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد
فزون کرد ازین با سیاوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا
فعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی
بخل در جای خود از احسان بیجا بهترست
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
فسون نامه زند را تر کنند
وگرنه به زندان دفتر کنند
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
فدای تو بادا همه جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما
فرو هشته گیسو شکن در شکن
یکی پای کوب و یکی دست زن
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای