نعلی زده از زرّ عیاری گویی
درگوش سپهر گوشواری گویی
ای ماه کمان شهریاری گویی
یا ابروی آن طرفه نگاری گویی
تاریکترست هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
یار از غم من خبر ندارد گویی
یا خواب به من گذر ندارد گویی
آن را که به دست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را بدو باز دهی
لبیک دهد بخت چو آواز دهی
تکبیرکند چو رزم را ساز دهی
وین خانه و این آب روان اندر وی
چرخ است و ره کاهشکان اندر وی
این مجلس شاه و گل فشان اندروی
خلدست و نعیم جاودان اندروی
از قدر و محل همی ندانم چونی
گویی که ز وهم آدمی بیرونی
ای شاه نگویمت که چون گردونی
زیراکه به قدر و جاه از او افزونی